روز چهارم..
روز پنجم.. سه روز از رفتن آن پدربزرگ می گذرد و مجلسی برگزار می شود
چقدر فرزند.. چقدر نوه.. چقدر دوست
چقدر شلوغ است مجلسِ رفتن اش..
شب که از خانه ی عزادارشان بیرون می آییم
اقوام به ظاهر نزدیک ما برای دورهم بودن به جایی می روند
.. می دانم چقدر در آنجا خواهند خندید
می دانم چقدر حالم به هم خواهد خورد
می دانم چقدر از یاد تازه رفته دور خواهند شد..
نمی روم
قدم می زنم و عصبی غر می زنم و دود می کنم!