شبانه روز

روزهای زنده ماندن . . .

شبانه روز

روزهای زنده ماندن . . .

روز نوزدهم / در حضور یک شعر

 

از خواندن شعر گیلکی خودم اشکم می آید

و هی رفقایی که حال پیر شده اند می گویند شعرت خوب است

قشنگ است.. جو گرفته ست ایشان را.. انگار به یاد جوانی افتاده اند

..

در جلسه ی شعر گیلکی خانه ی فرهنگ هستم

و پس از پایان، می آیم به .. لاهیجان

دیگر یادم نیست..

 

روز هجدهم / سکوت سفید

به کلاس نتواستم بروم.. باز هم به همان دلایلی که برای بسیاری شاید

بی معنی باشد

..

وارد محوطه ی دانشکده فنی گیلان که می شوم .. نیما ب  دوست جدید را می بینم

می نشینیم و کمی حرف می زنیم

شعری از م. راما می خوانم و او هم مثل بقیه ی آنها که شعر را شنیده اند

جذب شعر می شود..!

و می رود

می روم بوفه و رضا می آید کمی حرف می زنیم..

بعد دوباره می رویم پارک .. رضا می رود .. علی و ممد و پدرام را دیده ام که

و با ایستگاه می روم تا توشیبا و لاهیجان..

//

دعوت به سکوت می شوم و

«حرف هایی که در مقابل ابتذال گفتن سر خم نمی کنند»

نمی دانم چه بگویم ..

باید هنوز بود و منتظر ماند..

بیرون می روم .. شعر می آید و رضا می آید باز هم .. حرف می زنیم ..

و شعر می خوانیم و حرف می زنیم!

و رضا می رود و من هم..!

 

برای زنده ماندن: گزیده ی شعرهای حمید مصدّق( مروارید. ۱۳۸۶ ).

گیلوا ،شعرهای فارسی محمود پاینده لنگرودی ( آتنا. ۱۳۸۴ )

 

روز هفدهم / چرندیات

 

هرکس به کسی دیگر ناسزا می گوید عملاً و

همین طور ادامه می دهیم..

با به قول معروف لابی بازی..

و نمی دانم برای چه در جلسه هستم

فقط نگاه می کنم و گاهی حرف می زنم

کار راحتی ست .. سرجا نشاندن آنها که هیچ چیز را رعایت نمی کنند..

امّا طبق نظریه ی دوست عزیزم فروغی بسطامی:

گر تکیه دهی وقتی بر تخت سلیمان ده

ور پنجه زنی روزی ، در پنجه رستم زن!

رفیق رضا خوب حرف هایش را می گوید

 و بدون عصبیت پاسخ حرف های عصبی کننده را می دهد!

تمام می کنم از جزئیات نگوییم بهتر است!

اصلا سر در نمی آورم که چرا دبیر جدید باید مورد پسند بعضی افراد باشد

 که تخصصی هم در آن زمینه ندارند!

سر در نمی آورم که چرا مازیار گیر داده به ایدئولوژی..

نمی دانم چرا نمی داند که نباید نگاه یک انسان به جهان و شیوه ی تغییر آن را

همه جا بیان کند و به چالش بکشد!

با امین و مازیار نزد .م پ ج. هم رفتیم .. و لاهیجان!

۱۶

 

روز چهاردهم : رضا..

روز پانزدهم..

روز شانزدهم

روز سیزدهم. .مثل غروب عاشورا . مثل غروب جمعه ها

غروب ۱۳ فروردین برای من حداقل و برای خیلی های دیگری که

در شهرم می شناسم و هنوز چیزی از انسانیت در آنها مانده..

هرجا که باشند،

مثل غروب عاشورا و مثل غروب جمعه هاست.

خاموش. و ساکن..

انگار همه مرده باشند..

حتّی آنها که در خیابان ها در رفت و آمدند..

حال .. این را هم اضافه کن که غمی مثل از دست دادن یک خوب هم در دل ها باشد

دیگر چه شود ..

جمعه در دو ..!

سیزده به در ترنج هم که با امین و ماهان و کاظم در آن هستیم .. همین طور است.

در راه برگشت به خانه ها.. این که این غروب مثل غروب عاشوراست را ..

به کاظم گفتم!

 

روز دوازدهم .. آنکه گفت آری و آنکه هیچ نگفت

فعلی از مصدر رفتن. مقصد : لنگرود.

کتابفروشی میر فطروس .بسته بودن.

قدم زدن.پل خشتی.

//

 آن طرف پل خشتی چه سکوت خاطره انگیز و زنده ای دارد

چقدر فرق دارد با آنطرف که پر است از مسافر و پلیس و اتوموبیل!

//

چای خوردن . قهوه خانه ی میان کوچه ای. جانباز. آری در ۲۹ سال پیش

و نه در حال!

میرفطروس ..

ندارد کتاب هایی که می خواهم هیچ کدام را

 فقط نسخه ی زیراکسی <یه شؤ بوشؤم روخؤنه>

و <لیله کو>

لذت حرف زدن به زبان مادری.

.. لاهیجان.

روز یازدهم

 

چه فرق می کند؟

بعد از ۷ ماه ریشم را زدم..

ریش که داشته باشی حزب اللهی هستی

سبیل داشته باشی مارکسیست!

خسته شده ام از برچسب..