شبانه روز

روزهای زنده ماندن . . .

شبانه روز

روزهای زنده ماندن . . .

روز هشتم

مراسم هفتم گرفته اند

و آقای ( چی میگن بهش .. آیت الله. حجت الاسلام.. )قربانی

برای نمایش خود و اینکه بگوید مردمی ست از رشت می آید

تا لاهیجان .. به خاطر اینکه مراسم در مسجد آسید حسین

 ( در مسیر رفت و آمد مردم و مسافران )

برگزار شده..

سپس برای تکمیل کار .. پیاده به راه می افتد و به دیدار دکتر پیروز می رود

و ما فقط نگاه می کنیم.. و آگاهی می دهیم به هرکس که نمی داند.

به آسید محمد می رویم بر مزار همان که شبیه پدربزرگ بوده..

شب به مراسم ازدواج پسر عمه نمی روم

چون نه توان جسمی بود و نه روحی..

با پدر به خانه آمدم و حرف زدیم .. ولی باز بیرون رفتم.. خونه ی خاله زهرا

و بعد دوباره خونه و خواب..!

روز هفتم

 

آزارم می دهد تغییر نکردن موقعیت احسان در خانواده اش!

..

شب با همان اعضای دیشب می رویم بیرون شهر.. با کلّی جدل در مسائلی که..

به آن دستک می گویند..

دور می زنیم و بر می گردیم!

و می خوابیم!

روز ششم!

 

خداوند از خلقت جهان فراغت یافته و یکی دیگر از آشنایان نزدیک رفته است

به جایی که خیلی ها این روزها می روند ..!

احسان که صبح با پدرش به لسکوکلایه رفته ، غروب برمی گردد

چیزی می خوریم و بیرون می رویم

قرارم با نیما.ف عمو جعفر است ..

ماهان هم آنجاست

بعد امین و حجت هم می آیند..

حدود ۹ تلفن می زنند که بیایید!

و نیما مارا به خانه ی خاله می رساند ..

وساعت ۱۱ کنار ساحل چمخاله هستیم

شلوغ است

خیلی شلوغ است ..

در این شلوغی نمی توان شبِ دریا را فهمید

اوایل بامداد ، در خانه هایمان هستیم!

روز چهار.. پنجم

روز چهارم..

روز پنجم.. سه روز از رفتن آن پدربزرگ می گذرد و مجلسی برگزار می شود

چقدر فرزند.. چقدر نوه.. چقدر دوست

چقدر شلوغ است مجلسِ  رفتن اش..

شب که از خانه ی عزادارشان بیرون می آییم

اقوام به ظاهر نزدیک ما برای دورهم بودن به جایی می روند

.. می دانم چقدر در آنجا خواهند خندید

می دانم چقدر حالم به هم خواهد خورد

می دانم چقدر از یاد تازه رفته دور خواهند شد..

نمی روم

قدم می زنم و عصبی غر  می زنم و دود می کنم!

 

روز سوّم

از آنجا که خوابیده ام سر صبح ساعت ۷:۴۵ ،

پیامک بیژن را که خبر بدی دارد نمی خوانم

ساعت ۹:۱۵ کاظم زنگ می زند و من فکر می کنم بسیار خوابیده ام ..

خبر را کاظم می دهد و ..

کسی که مثل پدربزرگم بود را از دست داده ایم

پدربزرگی که کسی نمی دانست ..

کاظم می گوید ممد ابراهیم تنهاست بیا به خانه شان برویم.

پدربزرگ در تهران فوت کرده بود..

می رویم و می آییم و می رویم و می آییم و می آیند و آن پیکر بی جان را می آورند

و می گریند و می گرییم و می رویم ..

در خانه شان که نشسته ایم و او به زیر خاک رفته است جسمش

شعری می آید و می نویسم و می روم!

 

روز دوّم

خوابیده ام ساعت ۱۲ ظهر ، که تلفنم زنگ می خورد

س می گوید : بیا خونه ی عمو عباس ، ف خانم اینجاست ..

ف یک فامیل و دوست خوب برای مادرم بوده است..

به دلیل مسائل سیاسی ، سال ۱۳۶۴ همراه شوهر و فرزندش از ایران خارج شده

و حال پس از ۲۲ سال برای دیدار ، به ایران آمده..

به آنجا می روم و مرا می بیند و یادگار می خوانَدم!

و من جز حرف زدن به زبان مادری .. چیز دیگری ندارم که اورا شاد کنم

حرفی ندارم که بزنم!

غروب رضا زنگ می زند و به خانه شان می روم

تا ۱۱ آنجا هستم و حرف می زنیم و می گوییم:

بگو دوباره بمیرد!

به خانه می آیم و هیچ نمی گویم .. حتّی به دیوارها!

 

روز اوّل

 

صدایی از کسی نیست

نشسته ام در خانه

نمی توانم . نمی دانم باید به چه کسی زنگ بزنم

که درگیر دید و بازدید عید نباشد

به تنهایی  می روم سمت ترنج که در راه امین و ماهان و مجید را می بینیم

و می رویم

هوا خوب است ..

امّا ازدحام غیر قابل تحمل .

همین دیگه .

این ۵ شنبه اول سالمان بود.!