از شنبه .. پدر به تهران رفته است
و ما روزهایمان همه گی تبدیل به بی گاه شده اند..
هر روز یک جا هستیم
شنبه کلاس ها تشکیل نمی شوند
یکشنبه . دوشنبه. سه شنبه . نمی رویم
دوشنبه باز هم جلسه داستان خوانی خلوت است
و همین خودمانی تر بودن جمع باعث پرباری اش می شود..
چهارشنبه هم می رویم و باز هم کلاس تشکیل نخواهد شد..
همان کلاس نصفه شبی عزیز که دارد مارا نابود می کند در چهارشنبه ها..
اینکه ما چرا در ۱ ماه اخیر
در سه هفته ی متوالی ، به مدّت ۴ روز در استان تهران بوده ایم
خود موضوع مهمّی ست که در این مجال نمی گنجد!!!!!
امّا دم دستی ترین دلیلش این است که خواستیم ارضا شویم
چون می دانیم با ۵ روز کلاس در هفته ، دیگر نخواهیم توانست از گیلانمان خارج شویم
در همین راستا هفته ی سوّم را در تهران نزد زن و فرزندان عموی متوفایمان بودیم
ـ همان که شبیه ترین به پدر بود و خوش اخلاق تر از او.. ـ
روز آخرش که جمعه بود با همونا ! افطاری را به منزل اون یکی عمو
- که ناشبیه ترین به پدر است و پسرش نزدیکترین فرد خانواده ی پدری به ما -
رفتیم و .. کمی زنده ماندیم
ظهر شنبه به سمت دیارمان به راه....
به لاهیجان برگشته ایم
و دوباره به کرج رفته ایم . اینبار به منزل خاله ..
و ماه رمضان هم آمده است پیشمان....
امّا کرج دیگر با پسرخاله مثل قدیم برایمان خوش نمی گذراند....
و هر شب عذاب می کشیم.
پیرشان را که می بینند گنابادی ها
و شعری هم باشد از مولانا و عطار و بقیه ..
اگار بیخود می شوند
که من نمی دانم بیخودیشان واقعی است یا بیخودی!
و من هم بگویم که شعری در این مضمون ( این خود شعر نیست چون وزنش راندارد)
نیستم مرید کسی و مرادی ندارم
و در این بحث سوادی که ندارم!
حتّی اگر مرا دوست داشته باشند به هر عنوان!!
پنجشن به ، گفتیم بدانیم که این هنرمندان با خانه اش که می گویند یعنی چه..
و کجا هست
و در آن چه کار می کنند!
با امین همچنان رفتیم و ساعت ۸ بود که در کافه ای که نه
مثل همه ی کافه ها بود ( لیست قهوه هاش کامل نبود )
و نه باشندگان آن نشان زیادی از هنر داشتند
البته شاید بتوان برایشان این هنر را قایل شد که توانایی زیادی در حرف زدن ( مخ زدن )
داشتند و کمی هم کسانی بودند که غیر از این هنرهای دیگری هم داشتند
تا بتوان بهشان گفت هنرمند!
سه شنبه رفتم به ولایت دوست و همسایه، تهران ...!!
۴ شنبه - به قول دوستان- در یک حرکت بورژوایی
رفتم پاساژ بی در و پیکر علاءالدین
و گوشی خریدم....
و بعد از ظهرش هم در وضع موجود دوست داشتنی پاساژ سپید
فلکه ی اول تهرانپارس قرار داشتم
با پسر عموم امین!
سه شنبه ای که فردایش انگار تولد امام زمان می بود در رشت گذشت تقریباْ
واقعا روز مسخره ای بود....
در حقیقت از بعد از جلسه تنها چیزی که موجود می گشت
هر لحظه برای من و امین
خستگی بود و خستگی و .....
مسافر هست ( متصور می شویم دوباره ،
حجم افرادی را که روز قبل از سه روز تعطیلی متوالی
در میدان اصلی مرکز یک استان ممکن است در تردّد باشند )
و در همین حال یک طرف میدان را هم می بندند
و بنزین هم نیست
خوردروی عمومی هم نیست!
کار به جایی رسیده که پلیس رانندگان را منّت می کند،
که بیایید مسافران را سوار کنید. دیگر!
یکی از چند اتوبوس خط واحد که وادار به اضافه کاری شده اند
در ازدحام خانم ها مارا به میدان جانبازان می رسانند،
تا اینجا ، ۵۰ دقیقه از زمانی که جلسه به پایان رسید گذشته است!
۲۰ دقیقه بعد سوار ماشین می شویم و ۹ساعت لاهیجان هستیم
و می رویم به جنگل میرصفا با یک موتورسیکلت با کرایه ای که مارا می سوزاند!