-
سه شنبه ی مسخره ای است!
جمعه 5 خردادماه سال 1385 18:04
صبحی که زیباست! امّا دیگه حوصله ی این کلاسای شلوغ و پر سروصدا رو ندارم کلّاً یک ساعت تو انزلی موندم! اومدم خونه! رفتم خونه ی عزیز !
-
دوشنبه ای است برای خودش...!
چهارشنبه 3 خردادماه سال 1385 00:08
این روز را با تفکر دیدار عزیزانی که مدت هاست ندیده ایم آغاز می کنیم و به همین راستا ظهر به شیشه گران میرویم اول نیما.م بعدشم ... که داشت از سر کار می رفت خونه... عجب آگهی ترحیم وحشتناکی دایی ما چاپ کرد برای چهلم عزیز...!! چی می تونم بگم آخه...!
-
ادعا دارد!
دوشنبه 1 خردادماه سال 1385 02:53
صبحی که ساعت ۱۱ شروع میشه ! چی میشه!!! کاری نمی کنیم جز قدم زدن قبل از ظهر! سر ناهار میرم کلاس تنبک امروز خلوته! نه هنرجوی قبل از من اومده نه بعد از من! ناهاری که زهر مار شد ( کولی که ناچاراْ نیمه خام خوردم) و همچنان عذاب و همه چیز و هیچ چیز ... کل کل ها که همچنان ادامه دارد! دیگر از هر چی ادعا ست متنفر شده ایم!
-
شنبه بود! تا ناهار!
دوشنبه 1 خردادماه سال 1385 00:13
عجب! به این فکر می کردیم که شنبه اول هفته است و اول کار و تلاش! ولی ما که تعطیلیم و با دانشگاهی که داریم انگیزه ای برای درس خواندنمان نمی ماند! ولی عجب باقلی پلویی بود که خاله اینا درست کرده بودن با ماهی شور و پنیر!!!
-
پنج شنبه کلمه دارد!
جمعه 29 اردیبهشتماه سال 1385 15:01
صبح که بیدار شدم دیر بود!! برای رفتن به دانشگاه .. پس دیرتر رفتم! وقتی رسیدم بچه ها گفتن استاد نیومده بود! کلاس دوم تشکیل شد. ساعت 2:30 خونه بودم! بابا ؛ خواب! من ؛ ناهار! من؛ دندونپزشکی ! من؛ بیرون رفتم. یه چیزی خوردم که پانسمان دندونمو ریخت! شب تازه میرم بیرون! ترنج! تنها زندگی ! شعر ! شام ....! فکر می کنم به حدود...
-
چهار شنبه است!
جمعه 29 اردیبهشتماه سال 1385 02:03
صبح...به خاطر یک قلم راپید ناقابل با وجود حضور در کلاس غایب هستیم! استاد بعد از ظهری هم نمی آید و ما فوتبال!! غروب است که بر مزاری حاضر می شویم! ما به این فکر می کنیم که خدا کجاست!؟
-
انتظار ندارد!
یکشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1385 02:17
عجب صبح دل انگیزی بود ظهر هم که خودم ناهار درس نکردم! بعد از ظهرم که نظافت تو یه روز آفتابی عجب برنامه ایه! عجب! برنامه رفتن به بام سبز است امّا همچنان اختیار زندگی ما با خودمان نیست و نمی شود برویم پس از اونورش میریم یه ذره بالای آبشار ... اومدیم پایین میریم ترنج! دخترک عجیب منتظر است! ....
-
دارد!
جمعه 22 اردیبهشتماه سال 1385 01:36
صبح را با مینی بوس به دانشگاه می رویم! بعد از کلاس با آهنگ های آرام موبایلمان به خواب می رویم و یک مردم آزار مارا بیدار می کند! و می پردازیم به.... بلوتوث!! استادم که نمیاد هیچ وقت! خونه! خواب! غروب ترنج! بستنی! سیب زمینی سرخ کرده! شب است دیگر !
-
دوشنبه است!
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1385 23:51
صبح که از خواب بیدار می شویم( در تهران هستیم) با کلی عذاب وجدان پسر عمو و دختر عموها را تنها می گذاریم و سوار ماشین مردم می شویم تا به قرارمان در نمایشگاه با میلاد برسیم تمام سالن های ناشران عمومی را... ساعت ۶:۳۰ در ترمینال غرب هستیم داریم میریزیم! به خاطر بی پولی از خیر تعاونی ۷ می گذریم و با گیتی پیما می رویم ( و من...
-
حرف ندارد
جمعه 15 اردیبهشتماه سال 1385 01:40
صبح را با بیداری کامل در کلاس به سر می بریم و برای کلاس دوم هم شارژ می شویم! ظهر را با بیداری کامل یک غذای خوشمزه و کامل می خوریم با ترشی کلم! بعد از ظهر را شبیه آدم حسابی ها شدم!
-
توان ندارد
پنجشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1385 00:24
باز هم این پدر است! دوست داریم فردا یکی را ببینیم! خوش به حالت ... جان که کسی را داری که به تو بگوید: تو می توانی!
-
ندارد
چهارشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1385 18:49
از صبح فقط تو فکر باز کردن گچ دماغم بودم! نقشه هایی که به استاد نشون دادم به هر حال استاد که باور نمی کنه من سه هفته پشت سر هم مشکل داشتم چه برسه به همیشه! بچه ها رو که دیدم غذا میخورن منم هوس کردم دیگه! خوردم . نصفشو دادم به بقیه. ساعت ۳:۳۰ رشت گچو برداشت آخی راحت شدم ولی.... این دیگه اون بینی نیستا! احساس می کنم...
-
ندارد
چهارشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1385 01:07
من و کاظم نشستیم تو خونه ی عزیز کاظم نقشه های منو کشید و من... آهنگ های ناز واسه ش گذاشتم گوش بده! با شیرینی و اینا! خونه ....... این پدر است! ساعت ۱۱:۳۰ شام می خورد!
-
ندارد
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1385 23:40
کار هر روز این روزهایمان را انجام می دهیم! از خونه به خونه ی عزیز اونجا نشستم با دوتا خاله ها! به این فکر می کنم که من که نمی تونم حرف بزنم ای کاش موبایل هم مثل مسنجر بود که یه سند تو آل می کردم که یکی بیاد باهام مکاتبه ای حرف بزنه!
-
ندارد
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1385 18:42
نمی شه خوابید ! یه احساس گنگ به خاطر نخواابیدن دارم که داره خفه م می کنه! چدر جان الان داره ناهار می خوره! پلو رو هم مثل همیشه سوزونده هنوز به سیب زمینی سرخ کرده فکر می کنم!
-
ندارد!
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1385 15:45
صبح که از خواب بیدار می شم، امروز دوشنبه ست و من باید 2 روز دیگه تو این سرما سنگینی گچ روی بینی رو تحمّل کنم! یه هفته بیشتره که بارون می باره! سیر تازه تو بازار هست و تو خونه هم ! باقلی مازندرانی تازه هم همینطور! یه هفته ای میشه که غذای درس حسابی نخوردم! دلم یه سیب زمینی سرخ کرده میخواد ( به مقدار زیاد) که با سیر و...
-
ندارد!
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1385 00:19
پدر: ... خودش اینجا انجمن آورد حاجت نگرفت که! کی حاجت گرفت که میخواد انجمن داشته باشه؟ من: حاجت و اینا همه کشکه! ... صد تا هم انجمن می آورد همونطوری میشد ! پسرش فوت می کرد! پدر: از نظر تو که همه چی کشکه! .. وما به آن روزها فکر می کنیم که پسر ... فوت کرد و فرداش هم مامانم رفت.. و اشکی می آید نمی گذاریم پدر ببیند! می...
-
با برنامه گی
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1385 23:07
مسلّماً ما این جا را برای منظور عام المنفعه افتتاح نکرده ایم! اگر برای عام، منفعتی هم داشت ، که چه بهتر. شاید در آینده ی دور یا نزدیک اینجا را حذف کنیم ما اینجا حرف می زنیم و روزمرّه گی های زندگی خود را می نویسیم برای این که نثرمان قوی شود! اینجا هیچ قطعه ی ادبی نوشته نمی شود! هیچ کس در اینجا نه شعری می نویسد نه می...
-
همین!
چهارشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1385 00:49
فقط خواستم ای آدرس مال من باشه! و فعلا هیچ برنامه ای برای اینجا ندارم!