کاظم در حال فوتبال دیدن است که با دوچرخه می روم نزدش
و می نشینم.
نتوانسته ام به خانه بروم.
هی دود بیهوده می کنم!
می روم با کاظم خانهشان تقریبا همه خوابند
حدود ۳ می روم که بخوابم .. امّا خواب نمی آید که بخوابم
هرچه به سمتش می روم او هم می رود
بی قرارم در همه چیز و از همه چیز..
و با تمام ناتوانی در بلند گفتن، چیزی در حدود ۱۳ بیت می آید
با تعابیر جدید ..
ساعت ۶ می زنم بیرون.کسی بیدار نشده است هنوز،
و می روم دوچرخه سواری.. شیخانبر، دور استخر به طور افراطی تا ساعت ۹
بعدش می روم و صبحانه می خورم و بقیه اش اصلا مهم نیست
بعد از ظهر را خواب می بینم!