آخ نمی دونی چقدر جذّابه که بارون به شدّت بباره..
و هیچکس حتّی تو خیابونا هم پیاده نباشه
و آدم بره دور استخر قدم بزنه و خیس بشه...
اونم ۲ ساعت ....
و خیس شدم و راه رفتم ... و راه رفتم و سیگار!!
آخه قدم زدن زیر بارون با شعر .. بدون سیگار...؟
و روزنامه های باطله ، نشستن من و پدرام رو روی نیمکت میسر کردن ..
شب بود.. یادم میاد که من بعدش رفتم خونه ی خاله زهرا...
بعدشم خونه...
حدودای ۱۱ زنگ خونه مونو زدن...
و هی زدن و من باز نکردم.. چون نه بابا بود و نه چیزی برای پذیرایی داشتیم!
نصفه صبح خوابیدم!!
می دونی؟؟؟ میشه خوش گذروند..مثلا
امّا عذاب وجدان باهاته..
عذاب وجدان هم نگیری ..
یه دفه همینطوری بی دلیل یه بیماری مسخره میاد سراغت..
راحت! خوشگل ! و مطمئن از ضعیف شدنت!!
مثل اینروز های من . .
بعد از سانسوری که در این لحظه نمودم یکشنبه و دوشنبه رو ،
می پردازیم به سه شنبه ... روز آخر سال ۱۳۸۵
البته اون ۲ روز رو اگه از سیگار کشیدن و کار خونه ش فاکتور بگیریم ..
فقط قدم زدن باقی میمونه...!
روز آخر هم فرقی نداشت با هیچ وقت یکی از عکس های خودمو بزرگ کردم
که بزنم به دیفار اتاقم ..
امین زنگ زد .. با میلاد رفتیم عمو جعفر ، غلیان کردیم..
ولی نمی دونم چرا چای نخوردیم و به همین دلیل سرم درد می کنه...
و البته دعوا ی دوباره هم تو خونه داشتیم..
حاصل از پر شدن ظرف تحمّلم!!
خوب . . . نشد که بشه واقعا ...
قرار بود از گنجینه ی جناب امین استفاده کنیم .. امّآ عدم وجود نرو!!
باعث شد سر کار باشیم و بعد دور می زنیم ..
با میلاد .. بی میلاد .. ... نکته ی مهم این که بعد از ۵ ماه ریشمان را تراش دادیم!
و کاملا تعویض شد قیافه مان!!
چه خوشگل شدم امشب.. البته همون شنبه شب
بالاخره کامپیوترم را بعد از ۵ ماه به روی میز منتقل نمودم!!
تا شکل مفاصلم عوض شود!!
جمعه بود..
اصلا هم روز بدی نبود!
اصلا قضیه چیه؟
چرا من ۵ شنبه م هم مسخره بود؟
آها یادم اومد... بارون می بارید و میلاد هم بیرون نبود
بابا هم خونه نبود....