اگر برایش علامت درست نکردم
اگر در شعر هایم مستقیم نگفتمش
اگر صدایش را در نیاوردم
اگر سرم را انداختم پایین و گوش سپردم
نه اینکه نداسته بودمش..نه!
////
ما اگر ادعا نکردیم و هیچ نگفتیم نه اینکه نداشتیم ..
نه اینکه تجربه اش نکرده بودیم...
قضیه این بود و هست
که ما مثل خیلی ها درگیرش نبودیم..
ما خودش بودیم!
۱۰ سال پیش تقریبا
یکی به پدر گفته است
که به پسرت بگو شعر بخواند امّا
شعر نگوید
امّا نگفته است چگونه و اصلن چرا نگوید؟
هر چند می توانم از کاربردی که برای پدر داشته است
بدانم که چرا..
که دیوانه می شوم؟ که با خودم حرف می زنم؟
چه کار کنم عزیز؟ چه کار؟
فرض اینکه نخواهم شعر بگویم.. مگر دست خودم است؟
شعر است.. می فهمی ؟ شعر!
شعر یعنی حرفی که خواسته و نخواسته با تأثیر از احساسات راوی اش می آید
و هیچ توانی نیست که نگهش دارد
حداکثرش این ست که شعر هارا ننویسم که یادم برود دیگر..
به خدا اینها هذیان نیست ..
اینکه با خودم حرف می زنم هم.. تقصیر خودم نیست!
شبیه مرده ها شده ام ..
و بیشتر از همه شبیه مرده های آذر و دی..
از دکتر حشمت .. تا میرزا.. تا مادر..
تا یا هرکس که باشد..
شبیه شده ام به موهایشان که دیده ام ،
به چشمهایشان. شبیه شده ام به نگاهشان ،
به صدایی که ازشان بر نمی خاست.
/ /
مهم نیست چه کسی.. شبیه مرده ها شده ام.
اگر برفی نبارد نیک خواهم مُرد!
در لاهیجان می رود و می آید پسرک.
این پسر بار واقعا سنگینی بر دوش دارد
حاصل برخورد دو خانواده معتبر محلّه و شهر است..
و پدر و مادرش هماینطور هرکدام حاصل برخورد دو تا از معتبرترین خانواده های شهر بوده اند
..
باید همه را بشناسد .. هر چند ناراحت نیست از این موضوع
دوست دارند از همه شان احوال پرسی کند
اگر هفته ای نبینندش .. خواهند پرسید این کجاست
مهم تر اینکه یکی بیشتر هم نیست.. و باید همانطور که خودش خواسته است
خودش باشد و خودش برای خودش و دیگران بخواهد و بماند
پسرک هم تحصیل علوم دانشگاهی را دوست دارد
هم ادبیات را .. هم نقاشی را
هم عکس را هم تاریخ را .. هم شهرش را .. هم دوستانش را
- حتّی اگر گمان کنند دشمن است -
- حتّی اگر به چشمشان دیوانه ای باشد -
..
این پسر دارد دوست که مرد باشد - در معنای واقعی -
..
پسرک زنده است!
هیچ کتابی این روزها مارا نمی ارضاد!
هیچ آهنگی انگار.. هیچ شعری..
هیچچی!!!
و شدیدا احساس بی سوادی می کنم!